ازخود با خویش
خاطرات
12.2.06
شكست...
در همسايگي پشت خانه ما ويلائي بود كه فقط در تابستان مسكوني بود. صاحبانش تهراني بودند و پولدار.دختري داشتند ،تقريبا همسن من كه تازه از آمريكا امده بود . دختري خوش برو رو و خوش هيكل بنام مژگان كه بعد از جدائي پدر و مادرش ،با پدرش به آمريكا رفته بود و ساليان سال در آنجا زندگي ميكرد. و بخاطر حادثه ناگواري كه برايش رخ داده بود ، دوباره به ايران برگشته بود. مادرش ما را با هم آشنا كرد .مژگان فارسي خوب بلد نبود. از آن روز به بعد من ، مژگان و يك ديكشنري به همه جا ميرفتيم و خوش بوديم.
تا روزي از روزها برايم تعريف كرد ،كه با پسر همسايه دوست شده. پسر جنوبي خجالتي بنام كاچول...من شكستم....بي حس شدم.....ناگهان غم همه دنيا به دلم ريخت. ولي چيزي نگفتم، به خانه رفتم و در اتاقم گريستم ، گريستم و گريستم. مادرم هر چه پرسيد چه شد‏‌ه؟ فقط به دروغ گفتم كه يكي از دوستانم تصادف كرده. مژگان از آن روز به بعد هر روز به سراغ من ميامد، ولي نميخواستم او را ببينم. بعد از يكهفته گريه و زاري به اين نتيجه رسيدم ، كه مژگان تقصير كار نيست ، زيرا كه از علاقه من به كاچول هيچ خبري نداشت. برايش هيچوقت از عشقم نگقته بودم. پسري را دوست ميداشتم كه برايم ذره ائي ارزش قائل نبود. با اينكه از عشق من به خودش و از دوستی من با مژگان با خبر بود. از آنروز به بعد سعي بر فراموش كردن اين عشق كردم، زيرا كه نميخواستم غرورم را زير پا بگذارم. كاچول و مژگان، من و يكي از دوستان خوب ديگرم بنام رضا، شبها در باغ زير نور ماه مينشستيم و آن دو در اغوش يكديگر دل ميدادند و قلوه ميگرفتند و من سعي بر فراموش كردن عشقم داشتم. طفلك رضا هم سعی بر تسكين من داشت زيرا كه هميشه اشك از چشمانم سرازير بود.
خيلي درد آور و غم انگيز بود ،حال وهواي انشبها... بعد از مدتي مژگان با خبر شد، ولی بر خلاف انچه من ميپنداشتم ، برايش زياد مهم نبود. روحيه آمريكائيش با صميميت ايرانی ما فرق داشت. تصميم به انتقام گرفتم. زيرا حس ميكردم كه كاچول سعي بر كوچك كردن من دارد. دختري در كنارش بود كاملا آمريكائي ، پولدار و با خانواده ائي اسم و رسم دار . ولي من دختري بودم از خانواده ائي معمولي. به اين ضرب المثل يقين پيدا كردم كه ميگويد" كبوتر با كبوتر ،باز با باز...." از انروز عشقم به كاچول روز به روز كمتر و كمتر ميشد . تبديل به پسر لوس و جلفي شده بود كه شلوارهاي تنگ ميپوشيد و در خيابان بشكن زنان احساس خوش تيپي ميكرد. من هم آنزمان طرفداران زيادي داشتم و خوشبختانه برای فراموش كردن مشغله زياد بود. البته در اعماق قلبم هنوز كاچول قهرمان داستانم بود.
در آنروزهاي تابستاني كاري نبود ، بجز خوش گذرانی و بقول مادرم شيطوني. البته ترس از تعقيب و باز داشت پاسداران هميشه با ما بود. ولی هيچكس تسليم قانونهای عجيب و غريبشان نميشد.باري تابستان هم رو به پايان بود و فصل مدرسه كم كم آغاز ميشد. مژگان همراه با خانواده دوباره به تهران بر گشتند. در سرويس مدرسه هميشه كاچول را ميديدم، سلامي ميكرديم و از كنار هم رد ميشديم. من حتي از نگاه كردن به او نيز خودداري ميكردم. سرم به كار خودم بود. دوستانم ميگفتند كه كاچول هميشه پنهاني مراقب من است، ولي برايم ديگر ارزشي نداشت. عشق به او، ديگر آن عشق روزهاي اول نبود. احساسي بود اميخته با نفرت.يا بهتر بگويم به او بي اعتنا بودم.زندگي پر بود از اتفاقات هيجان انگيز . عشق كهنه طرفدار نداشت. دوباره من بودم و قلبي پر از هيجان . آماده براي عشق ورزيدن به چيزي تازه تر .